قصۀ گربه خاکستری و موش قهوهای از آنجا شروع میشود که یک روز مثل همیشه تام داشت از زور بیشترش استفاده میکرد و مشغول اذیت کردن جِری بود.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه هدیهای برای ملکه || زندگی یک حشره
آن روز، سالروز تولد ملکه آتا بود. قصه کودکانه: همۀ مورچهها جشن بزرگی گرفته بودند. ملکه هم با خوشحالی نشسته بود و مورچهها هرکدام هدیهشان را با گفتن تبریک به او تقدیم میکردند. اما فیلیک در فکر بود.
بخوانیدقصه کودکانه عصر حجر ، سفر به دوران پارینهسنگی
ساعت کاری اداره تمام شده بود. مسئول اداره درحالیکه ساعت آفتابیاش را نگاه میکرد، با کشیدن دُم خروس، پایان وقت اداری را اعلام کرد. سرویس اداره که یک دایناسور بزرگ بود، آمادۀ سوار کردن کارمندان بود؛ اما فِرِد یک ماشین قشنگ داشت که با سنگ و چوب ساخته بود.
بخوانیدقصه کودکانه یک روز بد برای فرانکلین || برای دوستت نامه بنویس!
فرانکلین دوست دارد زمستان بیرون از خانه بازی کند. او میتواند با اسکیت به جلو و عقب برود. او دوست دارد دانههای برف را در دهانش بگیرد و روی برف، شکل ستاره را درست کند.
بخوانیدقصه کودکانه: یک چیز دیگر || به جای تفاوت ها، شباهت ها را ببینیم
روی یک تپه ی بادگیر، تنهای تنها بدون هیچ دوستی، « یک چیز دیگر» زندگی میکرد. او خودش میدانست که چیز دیگری است، زیرا دیگران هم همین را میگفتند. هر وقت سعی میکرد با آنها بنشیند یا با آنها قدم بزند یا با آنها همبازی شود میگفتند: «متأسفیم، تو مثل ما نیستی. تو چیز دیگری هستی. تو از ما نیستی.»
بخوانید