این داستان دربارهی کفتار است. کفتار چند روزی بود که چیزی نخورده بود و احتیاج به غذا داشت. او يك روز صبح از دهکدهاش بیرون آمد، قایقش را برداشت و از اینطرف رودخانه به آنطرف رفت. طرف دیگر رودخانه که رسید قایقش را در محلی مخفی کرد و خودش وارد دهکده شد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: بازی غلتاندن تختهسنگ از تپه
روزی کالولو خرگوشه و شیر میان جنگل باهم بازی میکردند؛ این دفعهی اول آنها نبود. آنها اغلب باهم بازی میکردند. يك روز موقع بازی شیر باعث ناراحتی کالولو شد و او را اذیت کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: فندقی ریزه میزه || خوب غذا بخورید تا بزرگ بشید!
در خانهای کوچک و زیبا، پسر خوب و باادبی زندگی میکرد که قد یک فندق بود. برای همین هم همه او را «فندقی» صدا میکردند. فندقی از اینکه کوچولو بود و بزرگ نمیشد خیلی غصه میخورد و ناراحت بود.
بخوانیدقصه کودکانه: حلزونی که خانهاش را دوست نداشت
در جنگلی زیبا و سرسبز، میان حیوانات گوناگون و درختهای جورواجور، حلزون کوچولویی زندگی میکرد. هر شب، وقتی هوا تاریک میشد و همهی حیوانات به لانههای خودشان برمیگشتند، حلزون کوچولو هم به خانهی صدفی شکل و زیبایی که روی پشتش بود میرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: بَندیِ آوازخوان || کرم کوچولوی خوش صدا
یکی بود یکی نبود. کرم سفید کوچولویی بود که همه او را «بَندی» صدا میکردند. چون تمام تنش بندبند بود. بندی کوچولو خیلی دوست داشت آواز بخواند. برای همین هم از صبح تا شب همینطور یکسره آواز میخواند؛ اما چه فایده! هیچکس صدای آواز بندی کوچولو را نمیشنید.
بخوانید