یکی بود، یکی نبود. در یک روز قشنگ بهاری آقا دارکوب از لانهاش بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: «آقا کلاغه! من دیگر از دست تو خسته شدم. چرا اینقدر بیخودی قارقار میکنی، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدهی؟»
بخوانیددنیای کودکان
قصه صوتی کودکانه: بزرگترین آرزوی افسانه / با صدای مریم نشیبا
حیاط افسانه پر از گل بود. یک شب افسانه در خواب دید که همه جا پر از درخت و گل است. او در خواب آرزو کرد که ای کاش یک گنجشک باشد ...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یه بچه باادب و مرتب || مریم نشیبا
فرناز دختر خوبی بود ولی کمی نامنظم شده بود. مادر فرناز نمی خواست به فرناز چیزی بگوید که او ناراحت شود. شب موقع خواب، مادر فرناز تصمیم گرفت تا با او حرف بزند ...
بخوانیدقصه صوتی: کاکلی، جوجهی کوچولو || با صدای مریم نشیبا
کاکلی خیلی باهوش و مهربان بود. او یک جوجه مرغ بود. جیک جیکی به کاکلی گفت بیا با هم پرواز کنیم اما کاکلی پرواز بلد نبود. کاکلی پرواز کردن بلد نبود برای همین جیک جیکی یک سنگ بزرگ آورد ...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: بزرگترین پرنده || مریم نشیبا
کلاغ می خواست خودش معلم شود. اردک هم دوست داشت خودش معلم بشود. آنها از طوطی دانا پرسیدند تا ببینند کدام پرنده از همه بزرگ تر است. فردای آن روز همه دور هم جمع شدند تا بدانند بزرگ ترین پرنده ی روی زمین چه کسی است ...
بخوانید