وقتیکه هوا روشن شد گلهای توی باغچه چشمان قشنگشان را باز کردند. آن روز اتفاق تازهای افتاده بود. از توی خاک جوانهی سبز کوچکی بیرون آمده بود و با تعجب به دوروبرش نگاه میکرد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه صوتی کودکانه: چوب جادویی || مریم نشیبا
خرگوش و جوجه تیغی داشتند در راهی می رفتند که یک چوب به پای خرگوش برخورد کرد. ولی جوجه تیغی چوب را برداشت و گفت: این چوب جادویی است. آنها رفتند تا به یک مرداب رسیدند. خرگوش توی مرداب افتاد و داشت غرق می شد. ولی جوجه تیغی چوب اش را جلوی خرگوش گرفت تا او را نجات دهد ...
بخوانیدقصه کودکانه: بادبادکِ دوستان || دوست باشیم و همکاری کنیم!
در جنگلی سبز و زیبا که حیوانات زیادی در آن زندگی میکردند، میمون کوچولوی بازیگوشی بود که همیشه سربهسر دیگران میگذاشت و خیلیخیلی شیطان بود. یک روز همهی بچه حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که باهم کمک کنند و قشنگترین و زیباترین بادبادک دنیا را درست کنند.
بخوانیدقصه کودکانه: خرسی که خیلی عسل دوست داشت || شکمو نباشیم!
روزی روزگاری، خرس کوچولویی با پدر و مادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. خرس کوچولو مهربان و باادب بود و همهی حیوانات جنگل دوستش داشتند. او روزها با دوستانش بازی میکرد، از تنهی درختها بالا میرفت، لای علفهای بلند و سبز پنهان میشد و به پدر و مادرش هم کمک میکرد؛
بخوانیدقصه کودکانه: سروصدای آقا کلاغه || بیکاری و بطالت خیلی بده!
یکی بود، یکی نبود. در یک روز قشنگ بهاری آقا دارکوب از لانهاش بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: «آقا کلاغه! من دیگر از دست تو خسته شدم. چرا اینقدر بیخودی قارقار میکنی، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدهی؟»
بخوانید