دنیای کودکان

قصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم

قصه-کودکانه-پریان-جواهر-و-قورباغه

روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد که دو دختر داشت. دختر بزرگ‌تر آن‌قدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی می‌گرفتند. این مادر و دختر آن‌قدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچ‌کس با آن‌ها سلام و علیکی نداشت.

بخوانید

قصه کودکانه: کرگدن فداکار || داستان یک قلب مهربان

قصه-کودکانه-کرگدن-فداکار

در جنگلی بزرگ و سرسبز، کرگدن کوچولویی زندگی می‌کرد که هیچ دوستی نداشت. هر وقت بچه خرگوش‌ها و بچه سنجاب‌ها، باهم بازی می‌کردند و صدای خنده‌هایشان در جنگل می‌پیچید، کرگدن کوچولو جلو می‌رفت و می‌گفت: «من هم دلم می‌خواهد با شما بازی کنم.»

بخوانید

قصه کودکانه: گوش سیاه || میمون بازیگوش و نمایش حیوانات

قصه-کودکانه-گوش-سیاه-نمایش-حیوانات-در-جنگل

یکی بود یکی نبود. میمونِ کوچولو و بازیگوشی بود به اسم گوش سیاه. چون دور گوش‌هایش سیاه بود، همه او را گوش سیاه صدا می‌کردند. او دوستان زیادی داشت که تمام روز را با آن‌ها بازی می‌کرد و شب، خسته‌ی خسته به خانه می‌آمد و می‌خوابید.

بخوانید