روزی از روزها که فصل پاییز کمکم داشت تمام میشد، یک پارو به حیاط خانهای رفت. پارو گوشهی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشهی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چهکار میکنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه پیش از خواب: فرش و جارو کوچولو || تنبلی کار بدیه!
روزی از روزها توی یک اتاق کوچک و یک خانهی کوچک، یک جاروی کوچولو به فرش کوچولویی گفت: «من دیگر نمیتوانم اتاق و خانه را تمیز کنم. از بس توی این خانه و این اتاق کار کردم، خسته شدم.»
بخوانیدشعر کودکانه: هدیه روز پدر
پدربزرگ من یه مَرد مَرده رو شونه هاش ستارههای زرده میخنده و دنبال من میذاره اما نفس کم میاره دوباره...
بخوانیدداستان زندگی حضرت علی علیهالسلام | از ولادت تا شهادت
در چشمان فاطمه - دختر اسد - اشک نشسته بود. آرام و سنگین قدم برمیداشت. زیر لب با خدای خود حرف میزد: «خدایا من به تو و پیامبرانت، به ابراهیم خلیل که خانهی کعبه را به دستور تو ساخت، ایمان دارم. خدایا! از تو میخواهم تولد کودکم را برای من آسان گردانی!»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: کی از همه مهربون تره | با صدای: مریم نشیبا
گنجشک خانوم روی تخمهایش نشسته بود و منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند. یک روز یک گنجشک تپل سر از تخم بیرون آورد. گنجشکک میخواست تنها به جنگل برود و بازی کند؛ اما مادرش قبول نکرد ...
بخوانید