روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جورابها و لباسها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟» جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟» لباسها و جورابها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!
روزی از روزها یک پردهی گلدار قشنگ، از پنجرهی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پردهی قشنگ را دید گفت: «خوشآمدی پرده کوچولو. خیلی خوشآمدی.» پرده کوچولو گفت: «حالا چرا اینقدر از آمدن من خوشحال شدی؟»
بخوانیدقصه کودکانه: کلاغ و مرغ خاله مهربان | با صدای بلند دیگران را اذیت نکنیم!
روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانهی خاله مهربان بود. همان خالهی مهربانی که پیشازاین قصهاش را برایت گفتهام. ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانهی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: سه فضانورد / نوشته: اومبرتو اکو | به تفاوت های یکدیگر احترام بگذاریم!
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری، کرهای بود به نام زمین و روزی روزگاری کرهی دیگری بود به نام مریخ. این دو کره خیلی از هم دور بودند و دوروبر آنها هم پر از ستاره بود و میلیونها کهکشان.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: پدرام کوچولو و ملکه ابرها | آب را هدر ندهیم!
پدرام کوچولو شیر آب را باز گذاشته بود و همینطور که داشت مسواک میزد، با دهان پر از کف به مادرش گفت: «مامان، توپمو بردار! میخوام امروز حسابی بازی کنم!» صدای مادرش آمد: «پس بیا بریم، بچه جون! پدر و خواهرت توی ماشین منتظر ما هستن!»
بخوانید