آن روز، روز جشن موشها بود. «موشی» میخواست دوستانش را برای خوردن شیرینی دعوت کند. این بود که به سراغ «میشی»، «مموش»، «موشا» و «موش موشک» رفت و به همه خبر داد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه پیش از خواب: خانم گاوه و مشکل چاقی
خانم گاوه، گاو چاق و بزرگی بود. او در مزرعهی قاسم آقا زندگی میکرد. خوشحال و راحت بود. یکسره علف میخورد و خوش میگذراند. قاسم آقا یک اسب هم داشت. اسب، همسایهی خانم گاوه بود.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: حسنی و لاکپشت
حسنی یک پسرِ کوچولو بود. او در شهری کوچک و سرسبز زندگی میکرد. یک روز مادر حسنی برای او یک قلک آبی قشنگ خرید. حسنی قلکش را روی طاقچهی اتاق گذاشت، به آن نگاه کرد و گفت: «تو قلک خیلی قشنگی هستی؛ ولی حیف که خالی هستی...
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: خورشید خانم قهر نکن!
هوا گرم و آفتابی بود. زونی حلزون و خاری خارپشت، در گوشهای از باغ نشسته بودند. آنها تازه از خواب زمستانی بیدار شده بودند. زونی حلزون خمیازهای کشید، شاخکهایش را رو به خورشید گرفت و گفت: «کاشکی میشد خورشید همیشه به ما بتابد و ما را گرم کند.»
بخوانیدداستان کودکانه ضدجنگ: جنگ دور شو! | بچهها برای بیدار کردن جنگ خیلی کوچک هستند
بِن و امیلی دوستان خوبی بودند. آنها هرروز در مزرعهی پشت خانهشان بازی میکردند. مزرعه با یک نهر آب به دو بخش تقسیم میشد. بعضی وقتها بِن سراغ امیلی میرفت. بعضی وقتها هم امیلی سراغ بن میرفت.
بخوانید