در یک دشت بزرگ و سرسبز بز مهربانی زندگی میکرد. بز دو تا بچه داشت. یک روز بز مهربان برای آب خوردن به کنار رودخانه رفت. در همین موقع زنبوری را دید که توی آب افتاده بود و داشت غرق میشد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: زرافهای که قایق شد | به یکدیگر کمک کنیم
در یک جنگل سبز و خرم چند ماه باران نبارید. از بیآبی، برگ درختها زرد شد و گیاهان پژمرده شدند و رودخانهی وسط جنگل خشک شد. بسیاری از حیوانها از میان رودخانهی خشک گذشتند و برای پیدا کردن غذا به آنطرف رودخانه رفتند؛
بخوانیدقصه کودکانه: چاقترین اسب آبی دنیا || آقا هیپو و رژیم چاقی
در نزدیکی جنگلی بزرگ یک اسب آبی زندگی میکرد که اسمش هیپو بود. آقای هیپو روزبهروز چاقتر میشد. برای همین تصمیم گرفت ورزش کند.
بخوانیدقصه کودکانه: پدر فداکار | شاهزاده مغرور و دختر زیبا
دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزادهی مغروری میخواست بهزور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه میخورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست.
بخوانیدقصه کودکانه: دختر خیالباف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد
یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانوادهاش زندگی میکرد. دخترک خیلی خیالباف بود. او هرروز شیر گاوشان را میدوشید و آن را در کوزهای میریخت و برای فروش به شهر میبرد.
بخوانید