آقا خرگوشه خانهی نقلی و قشنگی داشت. هوا سرد شده بود و چند روز بود که او بخاریاش را روشن کرده بود. ولی بخاری اشکال داشت و اتاق را گرم نمیکرد. آقا خرگوشه با عصبانیت در اتاق قدم میزد
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه پیش از خواب: سُرمه و موش باهوش
یکی بود یکی نبود. خانم گربه سیاهی بود که یک بچهی سیاه داشت. اسم گربه کوچولوی او سرمه بود. آنها در انباری گوشه حیاط زندگی میکردند. روزی از روزها خانم گربه به گربه کوچولویش گفت: «خب سرمه جان، امشب میخواهم به تو یاد بدهم که چطور برای شامت یک موش بگیری. دیگر وقت آن است که خودت موش شکار کنی.»
بخوانیدقصه کودکانه: روزی که از هوا نخود و کشمش بارید
روزی بود و روزگاری. در زمانهای خیلی دور، مردی با دو پسرش در دهکدهی کوچکی زندگی میکرد. اسم پسر بزرگ، فریدون بود و پسر کوچک، فرهاد. فریدون باهوش و زرنگ بود؛ اما فرهاد سادهلوح.
بخوانیدقصه کودکانه: کفتاری که نمیخندید | به دیگران نخندیم!
یکی بود یکی نبود. کفتاری بود بداخلاق و اخمو. همه میگفتند خیلی هم بدجنس است. یک روز کفتار کوچولوها باهم قرار گذاشتند و گفتند: «باید هر طور شده، کفتار بداخلاق را بخندانیم.»
بخوانیدقصه کودکانه: موشی و دندان شیری | مراقب دندان هایمان باشیم
ملکهی پریان برای درست کردن یک پماد جادویی یک دندان شیری لازم داشت. او چند تا از حیوانها را فرستاد تا برایش دندان شیری پیدا کنند. موش کور، سنجاب، خرگوش و چند تا از حیوانهای دیگر رفتند و دستخالی برگشتند.
بخوانید