روزها بود که خانم کوآک روی تخمهایش نشسته بود. بالاخره شش تا جوجه اردک زرد از تخمها بیرون آمدند. خانم اردکه با غرور به جوجههایش نگاه کرد. بعد هم بهطرف آبگیر رفت و جوجههایش هم پشت سرش به راه افتادند.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: توپ سبز سودابه | قورباغه باهوش در برکه آب
سودابه و مسعود در مزرعهی کوچکی زندگی میکردند. در جلوی مزرعه آبگیری بود و جلوتر از آن هم جنگل. سودابه کوچولو یک توپ سبز داشت. یک روز صبح میخواست توپبازی کند؛ ولی هرچه گشت توپش را پیدا نکرد. او بهطرف برادرش رفت. مسعود روی بالاترین پلهی نردبان نشسته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: اردلان و اسب مردنی | دزدی توی روز روشن
در زمانهای دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانهی دوستش میرفت و مقدار زیادی خرما برایش میبرد. خانهی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را میرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: گوزن پیر، گوزن جوان | تجربه مهمتر از زور بازو است
گوزن پیر جلوی دریاچهای کنار کوه ایستاده بود. او تنها بود. بقیهی گوزنها در بالای کوه مشغول چرا بودند. علفهای کمپشت و کوتاه را میخوردند. سردستهی گوزنها، یک گوزن جوان و قوی بود. او برای نگهبانی روی سنگ بزرگی ایستاده بود
بخوانیدقصه کودکانه: سُم طلا و روغن جادویی | اراده ی تو جادو می کند
یکی بود یکی نبود. اسبی بود به نام سُم طلا. او اسب مسابقه بود؛ ولی همیشه در مسابقهها میباخت. برای همین هم صاحبش از دست او خیلی ناراحت بود. «یارمحمد» صاحب سُم طلا بود.
بخوانید