جوجهتیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو. با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازهای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثلاینکه بهار شده.» بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: شن کش و بیل و آبپاش | به جای رئیس بازی، به هم کمک کنیم!
در گوشهی باغ بزرگی، یک انباری کوچک بود. آنجا پر از وسایل باغبانی بود. آن شب در انباری، بین شن کش و بیل و آبپاش دعوا شده بود. آنها داد میزدند و سر هم فریاد میکشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: مغازهی دُم فروشی | خدا تو را هرجوری آفریده، قشنگ هستی
در شهر حیوانات خانم سموری بود که مغازهی دُم فروشی داشت. در مغازهی او همه جور دمی پیدا میشد. خانم سمور با وسایل مختلف، دمهایی مثل دم واقعی درست میکرد و میفروخت.
بخوانیدقصه کودکانه: مو فرفری و موقرمزی | آدم باید مرتب و منظم باشه!
در شهر آدم کوچولوها، دو کوتوله بودند. اسم یکی مو فرفری بود و دیگری موقرمزی. آنها یک خانهی کوچولو داشتند و باهم در آن زندگی میکردند. مو فرفری مرتب و موقرمزی نامرتب بود. اتاق مو فرفری تمیز و منظم بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوریل نارگیلی | فکر کردن خیلی خوبه!
در جنگل سبز و پردرختی چند گوریل زندگی میکردند. آنها باهم دوست بودند. از صبح تا شب از شاخهها آویزان میشدند و بازی میکردند. موز و نارگیل میخوردند و سروصدا راه میانداختند.
بخوانید