توی یک مزرعهی بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی میکرد. یک روز، جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شدهام. میتوانم از این مرغدانی بیرون بروم و همهجا را تماشا کنم.»
بخوانیددنیای کودکان
کتاب داستان کودکانه آموزنده: خواهر بزرگ، خواهر کوچک / چطور از هم مراقبت کنیم
روزی روزگاری یک خواهر بزرگ بود و یک خواهر کوچک. مادر و پدر آنها هرروز صبح به سر کار میرفتند و خواهر بزرگ و خواهر کوچک تا عصر تنها بودند. در نبودن پدر و مادر، خواهر بزرگ هم کارهای خانه را انجام میداد و هم به خواهر کوچکش میرسید.
بخوانیدداستان آموزنده کودکانه: قصه زندگی / زندگی باید کرد. مرگ پایان راه نیست
نی با پدر و مادر و مادربزرگش در کلبهی گرم و راحتی زندگی میکردند. کلبهی آنها روی یک تپهی صاف و شیبدار نزدیک مزرعهی ذرت قرار داشت. پاییز از راه رسیده بود و کدوتنبلها زرد شده بودند
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شکار روباه / پتسون پیر و گربهاش فیندوس
پتسون پیر و گربهاش فیندوس در مزرعهی کوچکی دور از شهر زندگی میکردند. آنها چندتایی مرغ و خروس در مرغدانی داشتند، هیزم فراوانی در انبار هیزم و همهی وسایل موردنیازشان را در انباری.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: تام سایر / خلاصه ادبیات جهان به زبان ساده
تام سایر هفتساله بود که پدر و مادرش را در یک حادثه از دست داد. از همان زمان تحت سرپرستی عمهاش خانم «پُلی سایر» قرار گرفت. عمه پُلی زن چاق و میانسالی بود...
بخوانید