دنیای کودکان

قصه کودکانه: بچه‌های تمیز / یک شانه، مسواک و آینه شخصی داشته باش

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-بچه‌های-تمیز

روزی، روزگاری خواهر و برادر کوچکی بودند که هرروز صبح بعد از صبحانه دندان‌هایشان را مسواک می‌زدند. بعد جلو آینه می‌ایستادند و موهایشان را شانه می‌کردند. آن‌وقت برای بازی به مزرعه‌ای که جلو خانه‌شان بود می‌رفتند.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: خواهش بیجا / مواظب باش چه قولی می‌دهی

قصه های شب برای کودکان ایپابفا خواهش بیجا

روزی، روزگاری کشاورزی پسری داشت که قدش به‌اندازه یک انگشت شست بود و سال‌ها بعد از تولدش حتی به‌اندازه سرسوزن هم رشد نکرده بود. به‌این‌ترتیب، حسرت داشتن یک پسر بزرگ و قوی به دل کشاورز و زنش مانده بود.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی

قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی 1

روزی روزگاری، دهقان فقیری بود که با همسرش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. شب‌ها دهقان کنار اجاق می‌نشست و آتش را باد می‌زد. همسرش هم در گوشه‌ای می‌نشست و نخ می‌ریسید. شبی از شب‌ها دهقان به همسرش گفت: «چه بد است که ما بچه نداریم! خانه‌ی بی بچه، خیلی ساکت است.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: بچه‌ های طلایی / ماهیگیر و ماهی جادویی

قصه های شب برای کودکان ایپابفا بچه‌های طلایی

زن و مرد فقیری بودند که از راه ماهیگیری زندگی می‌کردند. آن‌ها چیزی جز یک کلبه‌ی کوچک نداشتند و زندگی‌شان به‌سختی می‌گذشت. حتی بعضی وقت‌ها به‌زور می‌توانستند شکمشان را سیر کنند. روزی مرد برای گرفتن ماهی، تورش را در آب انداخته و منتظر نشسته بود.

بخوانید