آقای معلم به بچهها گفت که قرار است به دیدن موزهی حیوانات بروند. کِلِر از این خبر خیلی خوشحال شد. چون تابهحال به موزه نرفته بود و دوست داشت حیوانها را از نزدیک ببیند.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه شب: جشن تولد مامان
دیشب وقتی بابا به خانه آمد یک کادوی بزرگ همراهش بود. او با لبخند به ما گفت: این هدیه مال مادرتان است. میخواهم او را غافلگیر کنم پس قول بدهید که چیزی به او نگویید.
بخوانیدقصه کودکانه شب: خرس و شکارچی ها / دوست خوب همیشه همراه توست
یک روز دو نفر که باهم خیلی دوست بودند تصمیم گرفتند به شکار خرس بروند. آنها تفنگهایشان را برداشتند و بهطرف جنگل حرکت کردند. به جنگل که رسیدند، ناگهان یک خرس خیلی بزرگ را دیدند
بخوانیدقصه کودکانه شب: چه آرامشی / یک آسمان پر از کلاغ
همهجا ساکت بود، برف آمده بود و بیشتر حیوانها توی لانههایشان خوابیده بودند. تنها صدایی که شنیده میشد صدای قارقار کلاغها بود. کلاغها دورهم جمع شده بودند تا باهم به دنبال غذا بروند.
بخوانیدقصه کودکانه شب: بازی های زمستانی / مواظب باشید روی برف لیز نخورید
از شب قبل داشت برف میبارید و همهجا پر از برف بود. بچهها با خوشحالی به مدرسه رفتند. آقای معلم گفت: اگر بچههای خوبی باشید میتوانید بعد از کلاس به حیاط بروید و برفبازی کنید.
بخوانید