روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود.
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی / به خواست خدا همهچیز ممکنه!
سینی گرد نقرهای نشسته بود روی طاقچه. یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین.
بخوانیدداستان کودکانه: پری کوچولوی هفتآسمان / نوشته: شکوه قاسم نیا
پریِ کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصهی ما هنوز بال نداشت، برای همین نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند.
بخوانیدشعر مصور کودکانه : چوپان هوشیار و گرگ نابکار
یکی بود، یکی نبود، ده باصفایی بود. میان ده قشنگ، چوپانی بود زبروزرنگ. صبح زود وقت سحر، او پا میشد بیدردسر.
بخوانیدشعر کودکانه مصور: بچه گوزن شاخ طلا + خرس جنگلبان
یک روز که خرس مهربان تو جنگل سبز و قشنگ داشت میگذشت قدمزنان، او دید که بچهی پلنگ همراه شیر کوچولو باهم سوار تاب شدند
بخوانید