دوتا موش بودند. یکی اسمش هوشی بود و دیگری کوشی، آنها باهم خیلی دوست بودند هوشی و کوشی زیر درختی نشسته بودند. باد سردی میوزید. هوشی گفت: «زمستان بهزودی میآید. باید برای خواب زمستانیمان دنبال خانه بگردیم.»
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!
قهوه، یک گربهی چشمسبز و مو قهوهای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر میکرد یک گربهی اشرافی است. وقتیکه بچه بود، مادرش همیشه به او میگفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»
بخوانیدقصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو
در گوشهای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخهی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانهاش برای پرندهها خردهنان میریخت. هدهد هم میآمد و خردهنانها را میخورد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: خانم گاوه و مشکل چاقی
خانم گاوه، گاو چاق و بزرگی بود. او در مزرعهی قاسم آقا زندگی میکرد. خوشحال و راحت بود. یکسره علف میخورد و خوش میگذراند. قاسم آقا یک اسب هم داشت. اسب، همسایهی خانم گاوه بود.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: حسنی و لاکپشت
حسنی یک پسرِ کوچولو بود. او در شهری کوچک و سرسبز زندگی میکرد. یک روز مادر حسنی برای او یک قلک آبی قشنگ خرید. حسنی قلکش را روی طاقچهی اتاق گذاشت، به آن نگاه کرد و گفت: «تو قلک خیلی قشنگی هستی؛ ولی حیف که خالی هستی...
بخوانید