یک روز قشنگ و آفتابی «پیرینو» آدم کوچولوی ناز و بازی گوش تصمیم گرفت به کمک دوستانش خرگوش و سنجابها لباسهای کثیفش را بشوید. پیرینو لباسها را گذاشت توی سبد و بهطرف رودخانه راه افتاد. هوا خوب و آفتاب لذتبخش بود.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: خرگوش و لاکپشت | غرور بیجا باعث شکست میشود
جنگل سبز پر از حیوانهای گوناگون بود. بعضیها کوچک بودند و بعضیها بزرگ، بعضیها قوی بودند و بعضیها ضعیف. خلاصه همه باهم فرق داشتند. اما بااینحال همه باهم مهربان بودند و به هم احترام میگذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: جعبه عجیب و غریب | با حیوانات مزرعه دوست باشید
دمسیاه تازه به مزرعهی صمد آقا آمده بود. او یک سگ سفید کوچولو با دم سیاه بود. دوست صمد آقا، دمسیاه را به او داده و گفته بود: «بزرگ که بشود، سگ نگهبان خوبی میشود.»
بخوانیدقصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها
هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خالخالی توی لانهاش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاهوسفید و پشمالویی از دور نگاهش میکرد. گربه کوچولو بعد از مدتی بهطرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خالخالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشستهاید و اصلاً از جایتان تکان نمیخورید؟»
بخوانیدقصه کودکانه: دهکده اسباببازیها | مسخره کردن کار خوبی نیست
یکی بود یکی نبود. یک فرفره بود که در دهکدهی اسباببازیها زندگی میکرد. او بازیگوش و پر جنبوجوش بود. بیشتر وقتها دور خودش میچرخید، آواز میخواند و میخندید. در میان اسباببازیها، میمونی بود که همیشه فرفره را مسخره میکرد، سر به سرش میگذاشت و به او میخندید.
بخوانید