یکی بود، یکی نبود. یک کمد چوبی بود که درش همیشه باز بود. کمد چوبی مال یک دختر کوچولو بود. دختر کوچولو همیشه یادش میرفت که در کمد را ببندد.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه سه تا دوست / کفشدوزک بی خال و شاپرک بی بال
یکی بود، یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت. یک جیرجیرک هم بود که حال نداشت. یک روز، کفشدوزک بیخال و شاپرک بیبال و جیرجیرک بیحال به هم رسیدند. از حال و احوالِ هم پرسیدند. حرفی زدند و حرفی شنیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: قرمزی / وقتی رنگ قرمز قهر کرد
پری کوچولو، قرمزی را دوست نداشت. همیشه میگفت: «کاش که کفش من، این رنگی نبود! کاش سیاه بود مثل کفش بابا، یا سفید بود مثل کفش مامان، یا یک رنگ دیگری بود مثل کفش همهی آدمبزرگها.»
بخوانیدقصه کودکانه قدیمی: کفشهای سحرآمیز
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، نزدیک جنگل بزرگ و انبوهی، دهکده آباد و خرمی قرار داشت که مردم آن در نهایت خوشی و سعادت زندگی میکردند. بچههای آنجا همه تندرست و زرنگ و چاقوچله بودند.
بخوانیدداستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی
سالها پیش در دهکدهای دورافتاده پیرمرد مهربانی بود به نام «یاقوت» که با زنش «مرجان» در خانهی كوچك و قشنگشان زندگی میکردند. آنها در باغچهی کنار خانهی خود گلهای زیبایی را پرورش میدادند و برای فروش به شهر میبردند.
بخوانید