روزی روزگاری یک ماهیگیر و همسرش باهم در یک کلبه کوچک کنار دریا زندگی میکردند. ماهیگیر هرروز با قلاب و نخ ماهیگیریاش برای صید ماهی بیرون میرفت ساعتها تلاش میکرد تا بتونه یه ماهی بگیره.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه: شیر کوچولوی پشیمان / روی پوست درختها یادگاری ننویسیم
«توتومی» یک شیر اسباببازی بسیار زیباست. همین امروز صبح از مغازهی اسباببازیفروشی به مهدکودک آورده شده تا با بچهها و سایر اسباببازیها بازی کند و شاد باشد. بدن توتومی خیلی نرم است و از پلاستیک درست شده است.
بخوانیدداستان آموزنده خروس زرنگ / آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود
خروس زیبا و زرنگی روی دیوار نشسته بود و داشت برای خودش آواز میخواند. روباهی از آنجا میگذشت. تا صدای خروس را شنید، ایستاد تا برای گرفتن خروس نقشهای بکشد. روباه نزدیک خروس آمد و گفت: تو چه صدای خوبی داری؛ اما به تو راهی نشان میدهم که صدایت بهتر شود.
بخوانیدداستان کودکانه: شنگول و منگول و حبه انگور / آدمهای دروغگو با حرفهای قشنگ، دیگران را فریب میدهند
بز زیبایی در کنار کوهستان زندگی میکرد که سه بزغالهی قشنگ داشت. نام بزغالهها شنگول، منگول و حبهی انگور بود. خانم بزی هرروز به صحرا میرفت و علف تازه میخورد تا بتواند شیر خوشمزه به کودکانش بدهد. یک روز صبح خانم بزی بزغالهها را بیدار کرد و گفت: بزغالههای نازم، من دارم به صحرا میروم تا برای شما شیر تازه بیاورم.
بخوانیدداستان آموزنده: مار و پونه / از نقطه ضعف دشمن، علیه خودش استفاده کن
در کنار برکهای حیوانات مختلفی زندگی میکردند. آهـو و خرگوش و موش هرروز صبح تا شب در کنار هم مشغول بازی بودند. تا اینکه یک روز خرگوش چیز سیاهی را کنار برکه دید که در بین علفها در حال حرکت بود. به دوستانش گفت: من در اینجا مار سیاهی دیدم.
بخوانید