یک روز، گوسفند کوچولویی از درِ خانهی اسب پیر عبور میکرد. او را دید که دارد تنهی درختی را میجود. با تعجب جلو رفت و از او پرسید: - «آقا اسبه، شما چطور درخت میخورید؟!»
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه پیش از خواب: هدیه ی شیاوبو به خواهرش
روز تولد خواهر کوچولوی «شیاوبو» بود. مادر به او یک خرگوش سفید تپلو داد و از شیاوبو پرسید: «تو به خواهرت چه هدیهای میخواهی بدهی؟» شیاوبو گفت: «نمیدانم به او چه هدیه کنم.»
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: کفشهای بازرگان (کفشهای میرزا نوروز) / نه ولخرج باش، نه خسیس! میانه رو باش!
روزی، روزگاری بازرگانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که چیزی را ارزان بخرد و گران بفروشد. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمّام، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس؛
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: دو هندوانه و یک نردبان / نه ساده و زودباور باش، نه طمعکار
روزی، روزگاری، در ده دوری، مرد فقیری به نام حمیدبیک با همسرش زندگی میکرد. تنها چیزی که آنها داشتند گاوی بود که از همهی گاوهای ده بیشتر شیر میداد.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: ریحانه خاتون و پسرش / تفاوت بچه انسان و بچه حیوانات
گلی بود، گلدانی بود. باغی بود، باغبانی بود. مادری بود، پسری بود. اسم مادر، ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون، زن سادهدلی بود. پسر کوچولوی ریحانه خاتون تازه یک سالش شده بود.
بخوانید