یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها آقا کوچولو توی اتاق داشت بازی میکرد. او با سهچرخهی کوچولویش اینور و آنور میرفت.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانهی: جوجههای مرغ خاله مهربان || باهمدیگه دعوا نکنید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها جوجههای خاله مهربان پیش مادرشان آمدند و گفتند: «ما میخواهیم برویم توی حیاط بازی کنیم.»
بخوانیدقصه کودکانهی: کلاغ کوچک و موش || بعضی وقتها باید ساکت باشیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری کلاغ کوچکی که تازه پرواز کردن یاد گرفته بود به مادرش گفت: «مادر جان، امروز میخواهم بروم و غذا پیدا کنم. کجا بروم و چهکار کنم؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: مرغابی کوچولو و ماه || با همدیگه دوست باشید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک مرغابیِ سفید کوچولو بود که با مادر و خواهرها و برادرهایش کنار یک دریا زندگی میکردند
بخوانیدقصه کودکانهی: خروس خاله مهربان و روباه | گول حقهبازها را نخورید
یک روز خروسِ خاله مهربان روی دیوار رفته بود. همان خاله مهربانی که خوب میشناسی و قصهاش را هم برایت گفتهام... بله... آن روز خاله مهربان توی خانه نبود و روستا هم خلوت بود.
بخوانید