روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدامیک از آنها بیشتر است باهم حرف میزدند. در همین موقع مردی از جادهای عبور میکرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان آموزنده: چه کسی زنگوله را به گردن گربه میبندد؟
در خانهای قدیمی که دیوارهایش نمناک بود، عنکبوتها با خیال راحت تار تنیده بودند و زندگی میکردند. در این خانۀ قدیمی، گردوغبار همهجا را پوشانیده بود و هیچ نشانهای از دوستی و محبت و صفا و یکرنگی نبود.
بخوانیدداستان کودکانه: سگ در طویله || حق دیگران را ضایع نکن
قصه آموزنده: روزی تعدادی گاو ماده برای خوردن علف به طویله رفتند. گاوهای ماده، سگی را در حال استراحت روی علفها دیدند. وقتی سگ، گاوها را دید با صدای بلند پاس کرد و آنها را ترساند.
بخوانیدداستان کودکانه: راسو و کودک || آینده نگر باشید و زود قضاوت نکنید
داستان آموزنده: زن و مردی در خانۀ بزرگی با پسر کوچکشان زندگی میکردند. آنها از یک راسوی رام و دستآموز نگهداری میکردند. راسو و کودک خیلی همدیگر را دوست داشتند. آنها باهم بازی میکردند.
بخوانیدداستان کودکانه: چکاوک و مزرعهدار || خودت به خودت کمک کن
قصه آموزنده: چکاوکی در مزرعهی ذرت لانه ساخت. او با جوجههایش در این لانه زندگی میکرد. لانه آنها پناهگاه خوبی بود. تا اینکه ذرتها رسید و وقت چیدن آنها شد.
بخوانید