داستان شب: روزی از روزها روی بام یک خانهی کوچک سروصدایی بلند شد. سروصدایی که آن را فقط رخت و لباسها و گیرهها و طناب روی بام شنیدند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه شب کودک: سوزن و نخ کوچولو || یکدیگر را اذیت نکنیم!
داستان شب: روزی از روزها، توی یک اتاق کوچولو، یک تکه نخ کوچولو افتاد کنار یک سوزن نخ که تا آنوقت سوزن ندیده بود. گفت: «تو کی هستی و اینجا چهکار میکنی؟»
بخوانیدقصه شب کودکانه: دوستی شتر و روباه || کی از همه زرنگتره؟
داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانهاش بیرون آمد. او نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا میتوانم مرغ و خروس بگیرم. امروز میخواهم بهاندازهی چند روز غذا جمع کنم.»
بخوانیدقصه شب کودکانه: سیب و خرگوش و زرافه || همدیگر را قشنگ صدا بزنیم
داستان شب: روزی روزگاری خرگوشی که لانهاش نزدیک جنگل بود به راه افتاد تا غذای خوشمزهای پیدا کند. او نمیخواست مثل هرروز هویج بخورد. این بود که به راه افتاد تا یک درخت سیب پیدا کند.
بخوانیدقصه کودکانه: ساعت دیواری و ساعت کوچولو || کی بهتره؟
داستان کودکانه: روزی از روزها یک ساعتِ کوچولو توی یک اتاق کوچولو آمد. ساعت کوچولو از آن ساعتهایی بود که آن را به دست میبندند و به آن میگویند ساعت مُچی.
بخوانید