داستان شب: بچهگربهای بود به اسم دمسیاه. برای چی دمسیاه؟ خُب برای اینکه دمش سیاه بود. یکی از روزهای پاییزی که کوچهها خلوت بود، دمسیاه بیرون آمد و مشغول گردش شد.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه شب کودک: دوستانِ دفتر نقاشی || هر ابزاری فایده ای دارد
داستان شب: روزی از روزها مداد و مدادتراش و دفتر نقاشی باهم دوست شدند. دفتر نقاشی بزرگتر از مداد و مدادتراش بود و آنها کوچکتر بودند و کمتر میدانستند که چهکار بکنند و چهکار نکنند.
بخوانیدقصه شب کودک: ساعت پرحرف || پرحرفی خوب نیست.
داستان شب: روزی از روزها یک ساعت دیواری را آوردند و به دیوار اتاق خانهای نصب کردند. ساعت دیواری که خودش را بالاتر از چیزهای دیگری که توی اتاق بودند دید، بلند خندید و گفت: «سلام!
بخوانیدقصه شب کودک: عروسک و آینه
داستان شب: روزی از روزها عروسکی پیش آینهای آمد و با او دوست شد. آینه از عروسک پرسید: «تا کی اینجا میمانی؟» عروسک گفت: «نمیدانم... تا هر وقت که تو دوست داشته باشی اینجا میمانم.»
بخوانیدقصه شب کودک: شیر و موش صحرایی || خودت را دست کم نگیر!
داستان شب: روزی روزگاری شیری از صحرایی میگذشت. تا آنوقت شیر، صحرا را ندیده بود و نمیدانست چه حیوانهایی در آنجا زندگی میکنند.
بخوانید