توی دریاچه به «ماهی کوچولو» خیلی خوش میگذشت. یه روز ماهی کوچولو به مادرش گفت: «راستش دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. میخوام پیش کلاغها و پرندهها زندگی کنم.»
بخوانیدقصه صوتی کودکان
قصه صوتی کودکانه: یه زنبور تنها / مریم نشیبا
سنجاب خاکستری خبر تازهای برای دوستانش آورده بود. او خبر آمدنِ یک زنبور کوچولو را آورده بود. همه رفتند تا زنبور را ببینند؛ اما زنبور چندان خوشحال نبود...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: پنبه های سرد / مریم نشیبا
زمستان شده بود و پدر و مادر علی، آقای لحافدوز را به خانه بردند تا برایشان لحاف بدوزد. علی نگاهش به آسمان افتاد و دید که آسمان هم، مثل پنبههای لحافدوز، پر از پنبه شده است. او دستش را بالا برد تا پنبههای آسمان را بگیرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: بابا کفش دوزک پرکار / با صدای: مریم نشیبا
هر کدوم از حیوانات جنگل مشغول کاری بودند. بابا کفشدوزک هم روی یک درخت بزرگ زندگی میکرد و برای حیوانات کفش میدوخت.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: همکاری / با صدای: مریم نشیبا
یک شب سنگ بزرگی در مسیر رودخانه افتاد و جلوی آب را گرفت. ماهیها، لاکپشتها و قورباغههای دو طرف رودخانه نمیتوانستند همدیگر را ببینند. آنها تصمیم گرفتند تا این مشکل را حل کنند؛
بخوانید