مامان سنجاب به بچه سنجابهای کوچولو که با دمهای پشمالوی فرفریشون توی لونه نشسته بودن گفت: بچهها! دیگه وقتشه که پریدن و بالا رفتن از درخت رو یاد بگیرید!
بخوانیدداستان 4 تا 7 سال
قصه کودکانه قشنگ راز حبابها / بز ماجراجو
تیکی تیکی، یک بز خیلیخیلی خوشحال بود! اون داشت برای اولین بار به برکه میرفت! چون وقت حمام بود! اولش تیکی تیکی از آب ترسیده بود، اما وقتی بقیهی بزها رو دید که دارن توی برکه آببازی میکنن
بخوانیدقصه کودکانه قشنگ بارون زیبا ببار
اون روز، یک روز خیلی گرم تابستونی بود! بلا که حسابی عرق کرده بود، داشت با یک بادبزن، خودش رو باد میزد!
بخوانیدقصه کودکانه قشنگ: میشه من تو تخت شما بخوابم؟
جیمی از مامانش پرسید: میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟ مادرش گفت: نه! اصلاً! جیمی پرسید: آخه چرا نمیشه؟
بخوانیدقصه کودکانه دخترانه بهترین بستنی دنیا
آنجلینا دلش بستنی میخواست، اما طعمهای بستنیها کلی زیاد بود و اون نمیتونست انتخاب بکنه!
بخوانید