داستان نوجوانان

داستان برادران گریم: چکاوک آوازخوان / داستان طلسم و جادو

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-چکاوک-آوازخوان

روزی روزگاری تاجری بود که سه دختر داشت. روزی تاجر عازم سفر بود و موقع خداحافظی از دخترانش پرسید: «دوست دارید سوغاتی چی برایتان بیاورم؟» دختر بزرگ‌تر یک مروارید خواست، دختر دوم یک الماس و سومی گفت: «پدر جان! هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی یک چکاوک که بپرد و آواز بخواند مرا خوشحال نمی‌کند.»

بخوانید

داستان کلاغ غیب‌گو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص

داستان کلاغ غیب‌گو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص 1

روزی روزگاری دهکده‌ای بود که دهقان‌های ثروتمندی در آنجا زندگی می‌کردند و در بین آن‌ها فقط یک دهقان فقیر بود که او را «دهقانک» صدا می‌زدند. دهقانک حتی پول خرید یک گاو هم نداشت. در بین آن‌همه دهقان ثروتمند، نه‌تنها هیچ‌کس به او کمک نمی‌کرد، بلکه او را اذیت هم می‌کردند.

بخوانید

داستان روسی افسانه‌ ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم

داستان روسی افسانه‌ ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم 2

چنین سرزمین تاریک، اما بزرگی در کنار دریایی قرار داشت. خورشید هرگز بر بالای این سرزمین نبود: هیچ‌کس آفتاب را ندیده بود، ستاره‌ها هم نبودند، برای اینکه همیشه و همه‌وقت بر فراز این سرزمین ابرهایی تیره سراسر آسمان را پوشانیده بودند.

بخوانید

داستان کودکانه: سکه‌ هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری /

داستان کودکانه: سکه‌ هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری / 3

روزی روزگاری دختر کوچکی بود که پدر و مادرش مرده بودند و او جایی را نداشت که شب را در آن به صبح برساند. او چیزی نداشت که روی آن بخوابد و به‌جز لباس‌های تنش و یک تکه نان کوچک که یک نفر از روی ترحم به او داده بود، چیز دیگری نداشت.

بخوانید

داستان آموزنده: تنبل و زرنگ / برای رزق و روزی باید تلاش کرد / قصه های برادران گریم

داستان آموزنده: تنبل و زرنگ / برای رزق و روزی باید تلاش کرد / قصه های برادران گریم 4

روزی، روزگاری دو کارگر بودند که هر جا می‌رفتند باهم بودند و عهد کرده بودند از هم جدا نشوند. ازقضا وارد شهر بزرگی شدند، یکی از آن‌ها که بی‌نظم و نامرتب بود، قولش را فراموش کرد، دیگری را ترک کرد و تنهایی به این‌طرف و آن‌طرف و هر جا که بیشتر به او خوش می‌گذشت رفت.

بخوانید