در یکی از کشورها، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند که زندگیشان از هر حیث خیلی خوب بود، منتها بدبختی آنها این بود که بچه نداشتند. روزی، ملکه در خواب دید که در نزدیکی قصر، استخر بزرگی هست که ماهی دم طلائی قشنگی در آن زندگی میکند و اگر کسی این ماهی را بخورد، فرزندی به دنیا میآورد.
بخوانیدداستان نوجوانان
قصه کهن روسی: میوه های سحرآمیز / عاقبت شاهزاده خانم بی وفا #3
در یکی از ممالک پهناور، امیری زندگی میکرد که دختر بسیار زیبایی داشت. امیر و زنش دخترشان را خیلی دوست داشتند و مثل مردمک چشم از دختر زیبای خودشان مواظبت میکردند.
بخوانیدقصه کهن روسی: گربه و روباه / چرا تمام حیوانات از گربه میترسند #2
یک مرد دهاتی گربهی نر خیلی شیطانی داشت. این گربه آنقدر مرد دهاتی را اذیت کرده بود که مرد دهاتی نزدیک بود از دستش دق کند. روزی مرد دهاتی گربه را توی گونی انداخت و با خودش به جنگل برد و هم آنجا، ولش کرد.
بخوانیدقصه کهن روسی چخماقی پهلوان / فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه #1
پیرزن و پیرمردی بودند که دو تا پسر جوان و یک دختر مهپاره داشتند. یک روز، پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچهها، بروید پشت جنگلهای سیاه، زمین تازهای شخم بزنید و گندم بکارید.»
بخوانیدقصه قبل از خواب: ملکه برفی / به روایت هانس کریستیان اندرسن
یکی بود یکی نبود. روزی از روزها شیطان آینهای ساخت که در دنیا هر چیز زیبا را زشت و وحشتناک نشان میداد. زیباترین منظرهها در این آینه به شکل بیابانهای خشک و سوزان دیده میشدند و قشنگترین صورتها به زشتترین و ترسناکترین چهرهها تبدیل میشدند.
بخوانید