در یک شب قشنگ بهاری که آسمان پر از ستارههای درخشان بود، کبوترِ سپیدِ زرینبال روی شاخهی درخت پرورشگاه نشسته بود و به سپیده کوچولو نگاه میکرد. سپیده سرش را روی بالش گذاشته بود و گریهکنان میگفت: - چرا کسی را ندارم؟ چرا هیچچیز ندارم؟ چرا؟
بخوانیدداستان مصور نوجوان
داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم.
سلام. اسم من پری ناز است. من تنها فرزند پدر و مادرم هستم. پدرم معلم است و مادرم خانهدار. هر دو نفر به قول خودشان از صبح تا شب کار میکنند تا من راحت زندگی کنم؛ اما به نظر من کارشان فایدهای ندارد. هیچوقت نمیتوانند آنچه را که من میخواهم برایم بخرند.
بخوانیدداستان آموزنده: سرزمین هفت قلعه || تواناییهای خود را بشناسیم
روزی از روزها خدای بزرگ و مهربان تصمیم گرفت در کنار سرزمینهای زیبا یک سرزمین زیبای دیگر خلق کند، سرزمینی که سرشار از عشق و محبت، مهر و زیبایی، شهامت و شجاعت، عقل و دانش، تعهد و تعادل باشد. در این سرزمین زیبا همهچیز در تعادل بود؛ نام این سرزمین، «هفت قلعه» بود.
بخوانیدداستان زندگی حضرت عیسی علیهالسلام || پیشوایان راستین
این است آنچه برای مریم، دختر عِمران، روی داد. یک روز مریم مقدس از دهکده بیرون رفت تا خود را شستشو دهد. وی دور از مردم، در کنار رودخانهای برای خویش پردهای زد. همهجا آرام بود، جز آوای لغزش آبها که در جوی میلغزیدند، صدایی شنیده نمیشد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: حکایت نان و حلوا || خودت را ارزان نفروش!
روزی بود و روزگاری. چهار پسربچه از شاگردان بازار با نامهای قلی، نقی، حسن و محسن زندگی میکردند. این چهار پسر همیشه بعدازاینکه کارهای روزانهشان تمام میشد برای خوردن نهار و خواندن نماز به مسجد محل میآمدند.
بخوانید