هرکول از کورهراهی میگذشت که چشمش به چیزی شبیه سیب افتاد. او پایش را روی آنچه دیده بود گذاشت تا آن را له کند؛ اما آنچه زیر پایش بود، دو برابر قبل بزرگ شد.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصههای ازوپ: تابستان و زمستان | خوب باش تا همه به یادت باشند!
زمستان، بهار را سرزنش میکرد و به او میگفت: «وقتی تو از راه میرسی هیچکس لحظهای آرام ندارد. برخی به چمنزارها یا به جنگلها میروند و مشغول چیدن گلها و گیاهان میشوند.
بخوانیدقصههای ازوپ: هنرِ ظریفِ ترغیب || زبان خوش بهتر از زبان زور است!
خورشید و باد شمال بر سر زور و قدرت خود بگومگو میکردند. آن دو سرانجام به این نتیجه رسیدند که هر کس بتواند لباسهای مسافری را از تن او بیرون بیاورد قویتر از دیگری است.
بخوانیدقصههای ازوپ: خمیدن در برابر توفان | مشکلات زندگی برای حل کردن است!
درختی زیتون با شاخهای نی دربارۀ قدرت و تابوتوان خود بگومگو میکردند. وقتی درخت زیتون به نی گفت که او ضعیف است و در برابر هر بادی کمر خم میکند
بخوانیدقصههای ازوپ: بازی سرنوشت || نقاط ضعف و قوت خود را بشناس!
گوزن نری تشنه به چشمهای رسید و پس از رفع تشنگی متوجه تصویر خود در آب شد. گوزن با دیدن شاخهای بزرگ و باشکوه خود احساس غرور کرد؛
بخوانید