پیرزن و پیرمردی بودند که دو تا پسر جوان و یک دختر مهپاره داشتند. یک روز، پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچهها، بروید پشت جنگلهای سیاه، زمین تازهای شخم بزنید و گندم بکارید.»
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه قبل از خواب: ملکه برفی / به روایت هانس کریستیان اندرسن
یکی بود یکی نبود. روزی از روزها شیطان آینهای ساخت که در دنیا هر چیز زیبا را زشت و وحشتناک نشان میداد. زیباترین منظرهها در این آینه به شکل بیابانهای خشک و سوزان دیده میشدند و قشنگترین صورتها به زشتترین و ترسناکترین چهرهها تبدیل میشدند.
بخوانیدقصه قبل از خواب: شاهزاده خانم قورباغه / برگرفته از ادبیات شفاهی روسیه
روزی روزگاری پادشاهی زندگی میکرد که سه پسر داشت. روزی به آنها گفت: «پسران من، وقت ازدواج شما فرا رسیده است. برای هر یک از شما تیر و کمانی آوردهام. تیر و کمان خود را بردارید و هر یک تیری به سویی رها کنید.
بخوانیدقصه ایرانی: آبادی بی خرگوش / دروغ گفتن عاقبت خوبی ندارد
در زمانهای قدیم زیارتگاهی بود که مردم بسیار به آن معتقد بودند و همیشه برای ادای نذر و زیارت به آنجا میرفتند. زیارت کنندگان برای رسیدن به آن زیارتگاه باید از رودخانهای پر آب میگذشتند و گاهی آب رودخانه بسیار بالا میآمد
بخوانیدقصه ایرانی: حکیم زیرک و ابوعلی سینا
در روزگاران قدیم، هنگامیکه ابوعلی سینا دانشمند و پزشک مشهور ایرانی از این شهر به آن شهر میرفت و از ظلم و ستم پادشاهان در فرار بود، در سر راهش به شهر زیبای همدان رسید.
بخوانید