زئوس تمام خوبیهای زندگی را درون سبویی ریخت، درِ سبو را بست و آن را به مردی مطمئن سپرد. مرد که کنجکاوی امانش را بریده بود، برای اطلاع ازآنچه درون سبو بود، درِ سبو را گشود.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه آموزنده ازوپ: تو را چه به قضاوت || زود قضاوت نکنیم!
مردی، کشتیِ شکستهای دید، دستهایش را به آسمان بلند کرد و به بیدادگری خدایان اعتراض کرد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: خردهفروش بیایمان || برای پول به هر کاری تن نده
روزگاری مردی مجسمهای چوبی از هِرمِس ساخت و آن را برای فروش به بازار برد. ازآنجاکه پس از مدتی، خریداری به سراغ او نیامد
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: راه رفتن با شکم || فقر و گرسنگی، مانع پیشرفت است
شکم و پاها باهم بگومگو میکردند که کدامیک قویترند. پاها اصرار داشتند که آنها قویترند.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: راندهشده || بهتر است از بعضیها هدیه نگیریم
به هنگام ازدواج زئوس، هر جانوری هدیهای درخور توان خود برای او برد. مار نیز گلی به دهان گرفت و با آن به آسمان خزید؛
بخوانید