روزی مردی نزد ازوپ رفت و نوشتههایی بیمحتوا را که همگی سرشار از تعریف و تمجید از خود بود، برای او خواند.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصههای ازوپ: علت ناله || انسان عاقل، خطر واقعی را درک میکند
خوکی به گلهای گوسفند پیوست و با آنها مشغول چرا شد. یک روز چوپان دستهایش را روی گُرده او گذاشت، اما خوک شروع کرد به آه و ناله.
بخوانیدقصههای ازوپ: آشنایی بیشازحد، کاهش حرمت است.
آدمیان اولین بار که شتر را دیدند از جثۀ درشت او ترسیدند و پا به فرار گذاشتند؛ اما با گذشت زمان او را جانوری آرام دیدند و جرئت نزدیک شدن به او را یافتند.
بخوانیدقصههای ازوپ: ماهیگیری از آب گلآلود | نفع عدهای در عدم شفافیت است
ردی در آب رودخانهای ماهی میگرفت. او پسازآنکه تور خود را از اینسو تا آنسوی رود پخش کرد، سنگی را به ریسمانی بست.
بخوانیدقصههای ازوپ: ای سستعهد، تو را زن نامیدهاند! || تفاوت عشق و بیوفایی
سالها پیش، در شهر اِفِسوس زنی همسر خود را از دست داد. زن آنقدر شوهرش را دوست داشت که هیچچیز نمیتوانست او را از کنار تابوت همسرش دور کند.
بخوانید