در زمان گذشته خروس و مرغی باهم میزیستند. یک روز، هنگامیکه خروس در باغ با منقارش زمین را نوک میزد، لوبیایی به چنگ آمد. خروس فریاد زد: - «مرغ عزیزم، لوبیا را بخور!»
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه کهن روسی: انگشتر جادو / پایان خوش پسرک مهربان و خوش قلب 6#
در یکی از ممالک پهناور و وسیع، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که پسری به اسم مارتنیکا داشتند. پیرمرد تمام عمر خودش را صرف شکار حیوانات و پرندگان کرده و از این راه قوت لایموت خانواده را تأمین میکرد.
بخوانیدقصه کهن روسی: شاه و مرد روستایی / برنده مسابقه قصه گویی 5#
در ایام قدیم، پادشاهی سلطنت میکرد که به شنیدن روایات و قصههای گوناگون علاقهی زیادی داشت. منتهی، خوشش نمیآمد که قصهها را تکرار کنند. درباریان هر چه قصه و افسانه میدانستند، برای پادشاه تعریف کردند و بالاخره اعتراف کردند که از این حیث چنتهشان خالی شده است.
بخوانیدقصه کهن روسی: نبرد پل چوبی / سه پهلوان روس به نامهای ایوان 4#
در یکی از کشورها، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند که زندگیشان از هر حیث خیلی خوب بود، منتها بدبختی آنها این بود که بچه نداشتند. روزی، ملکه در خواب دید که در نزدیکی قصر، استخر بزرگی هست که ماهی دم طلائی قشنگی در آن زندگی میکند و اگر کسی این ماهی را بخورد، فرزندی به دنیا میآورد.
بخوانیدقصه کهن روسی: میوه های سحرآمیز / عاقبت شاهزاده خانم بی وفا #3
در یکی از ممالک پهناور، امیری زندگی میکرد که دختر بسیار زیبایی داشت. امیر و زنش دخترشان را خیلی دوست داشتند و مثل مردمک چشم از دختر زیبای خودشان مواظبت میکردند.
بخوانید