آوردهاند که در زمان قدیم طایفهای از دزدان و راهزنان در کوهستان در غاری زندگی میکردند. این راهزنان روزها راه را بر کاروانها میبستند و کاروانیان را غارت میکردند
بخوانیددنیای نوجوانان
حکایات گلستان: ملکزادهی کوتاهقد / بزرگی به عقل است نه به قد و قامت
آوردهاند که در زمان قدیم ملکی بود که چهار پسر داشت و یک دختر. یکی از پسرانش کوتاهقد بود و لاغر و زشتروی. برادرانش اما هر سه خوبروی بودند و دلاور و بلندبالا، پدر همواره به آن سه پسر روی خوش نشان میداد و به آنان میبالید
بخوانیدحکایات گلستان: اسیری که دشنام داد / دروغ مصلحت آمیز بهتر از راست فتنه انگیز است
آوردهاند که در زمان قدیم پادشاهی دو وزیر داشت. یکی مهربان و پاکدل، دیگری بدزبان و حسود و بدکردار. وزیر حسود و بدزبان چشم دیدن وزیر مهربان و پاکدل را نداشت و هرروز که میگذشت نهال کینهاش را بیشازپیش در دلش میکاشت.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: دختر دهقان / چشم و هم چشمی کار خوبی نیست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در دهکدهی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی میکردند. آنها یک مزرعهی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه میدید، دلش میخواست؛ ابر را میدید، میخواست.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: پیرزن و گرگ / برای حل مشکلات، خودت دست به کار شو
خانهی کوچکی کنار یک جنگل بزرگ بود. توی این خانه، پیرزنی زندگی میکرد و توی این جنگل، گرگ پیری. یکشب، گرگ به خانهی پیرزن آمد و درخواست شام کرد. پیرزن در را باز کرد و گرگ را به داخل خانه فراخواند و گفت: «بفرمایید تو!»
بخوانید