یک روز زیبای تابستانی خیاطی کوچک اندام در کنار پنجره باز مغازهاش، پشت میز کار نشسته بود و خیاطی میکرد.
بخوانیددنیای نوجوانان
افسانهی ساقه نی، تکه زغال و دانه لوبیا / داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، پیرزنی در یک روستا زندگی میکرد. او یک بار از باغش کمی لوبیا چید تا برای خودش شام درست کند.
بخوانیدافسانهی زبان حیوانات / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران گذشته، پادشاهی زندگی میکرد که خیلی عاقل بود و همه به داوری او اعتقاد داشتند. نزد او هیچ چیز مجهول نمیماند، حتی خبر پوشیدهترین رازها
بخوانیدافسانهی سه برگ جادویی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، مرد بسیار فقیری بود که به سختی میتوانست معیشت خود و پسرش را فراهم کند.
بخوانیدافسانهی سه کوتوله در جنگل / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، در روزگاران پیشین مردی بود که دختری داشت، وی همسرش را از دست داده بود. در آن نزدیکیها زن بیوهای زندگی میکرد که او هم دختری داشت.
بخوانید