روزی روزگاری، پادشاهی زندگی میکرد که نه اسمش را میدانم و نه میدانم حاکم کدام سرزمین بود.
بخوانیددنیای نوجوانان
افسانهی خدمتکاران خانهزاد / قصهها و داستانهای برادران گریم
- کجا میروی؟ - میروم به والپ.
بخوانیدافسانهی هَریِ تنبل / قصهها و داستانهای برادران گریم
هری خیلی تنبل بود. او کار چندانی نداشت: فقط باید بز را به چراگاه میبرد.
بخوانیدافسانهی فرزند نمک نشناس / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، زن و مردی کنار درگاه خانهشان نشسته بودند. آنها مرغی کباب شده را روی میز گذاشته بودند
بخوانیدافسانهی کِنُویست و سه پسرش / قصهها و داستانهای برادران گریم
میان وِرِل و سوییست مردی زندگی میکرد که نامش کِنُویست بود.
بخوانید