در زمانهای قدیم دو شریک تصمیم گرفتند که برای کسبوکار از شهر خود به شهر دیگری بروند. یکی از آنها حقهباز و بدجنس بود؛ اما دیگری مرد سادهدلی بود. آنها پسازآنکه وسایل سفر خود را برداشتند، از خانوادههای خود خداحافظی نمودند و بهطرف شهر دیگر حرکت کردند.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه های قشنگ فارسی: کلیله و دمنه / عاقبت حسادت به دوستان
هزاران سال پیش، در جنگل خوش آبوهوا و زیبایی دو تا روباه زندگی میکردند. آن دو باهم برادر بودند، یکی از آنها کلیله و دیگری دِمنه نام داشت. کلیلهودمنه در خدمت شیری بودند و آن شیر به تمام حیوانات آن جنگل حکومت میکرد.
بخوانیدداستان آموزنده: فایده ی دانستن زبان / توانا بود هرکه دانا بود
روزی روزگاری در کشور سوییس مرد ثروتمندی زندگی میکرد. این مرد فقط یک پسر داشت که کمی کودن بود و نمیتوانست چیزی یاد بگیرد. یک روز پیر مرد به پسرش گفت: «حالا که من نمیتوانم چیزی توی کله ی تو فرو کنم، تو را پیش استاد مشهوری میفرستم.
بخوانیدداستان جادوگر و مادربزرگش / هیچ رازی برای همیشه راز نمی ماند / قصه های برادران گریم
روزی، روزگاری بین دو کشور، جنگ بزرگی درگرفت و سه سرباز به دست سپاه دشمن اسیر شدند. بعد از مدتی، در یک فرصت مناسب آنها موفق شدند که از زندان فرار کنند. یکی از سربازها گفت: «اگر دوباره دستگیرمان کنند، حتماً ما را دار میزنند. حالا چطوری از بین سربازهای دشمن عبور کنیم و به کشور خودمان برویم؟»
بخوانیدداستان آموزنده: هانس خوش شانس / ساده بودن به معنای خنگ بودن نیست
پسری بود به نام هانس. او مدت هفت سال برای اربابش کار کرد. روزی هانس به اربابش گفت: «ارباب جان، زمانی که قرار بود برای شما کار کنم به پایان رسیده و حالا میخواهم نزد مادرم برگردم، دستمزد مرا بده.» ارباب گفت: «تو با صداقت و درستی به من خدمت کردی و من حق تو را آن طور که باید میپردازم.» و بعد یک تکه طلا به او داد
بخوانید