یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی میخواست برای خریدوفروش به شهر دیگری بـرود، بـه دختـرهـایش گفت: هر چه دلتان میخواهد بگویید برایتان بخرم.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصهی بینام / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
زنک کاسهای آش کشک با یکتکه نان بیات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگیر کوفت کن! اینو هم با هزار مصیبت تهیه کردهام.
بخوانیدافسانهی تلخون / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
تلخون به هیچیک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شـش دختـر دیگر مرد تاجر، هر یک اداواطوارهایی داشت،
بخوانیدداستان پهلوانی کوراوغلو و کچل حمزه / نوشته: صمد بهرنگی
چند سال پیش در آذربایجان پهلوان جوانمردی بود به نام «کوراوغلو». کوراوغلو پیش از آنکه به پهلوانی معـروف شـود، «روشـن» نـام داشت.
بخوانیدداستان: افسانه محبت / قصههای صمد بهرنگی
عشق و محبت حتی مغرورترین آدمها را رام میکند. ببینید چطور عشق یک چوپان هم می تواند یک شاهزاده خانم را اسیر خودش کند.
بخوانید