داستان آموزنده: یک روز موش شهری که در شهر زندگی میکرد و لانۀ او زیر خانۀ آدم پولداری بود از موش صحرائی که با او دوستی داشتن خواهش کرد که برای نهار به خانه او بیاید.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصههای لافونتن: قصه خورجین || عیب خود ببین نه عیب دیگران!
داستان آموزنده: یک روز خدای آسمانها فرمان داد که هرکه نَفَس میکشد، چه دد و دام و چه انسان در بارگاه او حاضر شود و اگر از ریخت و اندازه و شکل صورت خود شکایتی دارد به خداوند بگوید تا آن عیب را از او دور کند!
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه دو دزد و یک خر
داستان آموزنده: دو نفر دزد خری را دزدیدند و بر سر قسمت کردن آن باهم درافتادند. یکی گفت: آن را بفروشیم و دیگری میخواست آن را نگاه دارد.
بخوانیدقصه خیالی پیتر پن و تینکربل || سفر به ناکجاآباد
قصه فانتزی نوجوانان: وسط شهر زیبای لندن، خانهای بود که در آن، خانوادۀ «دارلینگ» زندگی میکردند. وِندی و دو برادرش «جان» و «مایکل» اتاق مشترکی داشتند. شبی از شبها وقتیکه بچهها به خواب رفته بودند، پیتر پن و دوستش تینکربل بهطرف اتاق بچهها پرواز کردند.
بخوانیدداستان مصور: حلقه جادویی || یک داستان قدیمی روسی
داستان عامیانه روسی: سالها پیش در یکی از روستاهای روسیه، یک زن بیوه فقیر با پسرش ایوان ایوانویچ زندگی میکرد. ایوان پسری زیبا و قویهیکل بود.
بخوانید