روزی گربهای در جنگل به روباهی رسید. گربه فکر میکرد که روباه حیوان باهوش و باتجربهای است و همهی حیوانها به او احترام میگذارند؛ بنابراین نزد روباه رفت و دوستانه به او گفت: «سلام، آقا روباه عزیز، حالتان چطور است؟ چهکار میکنید؟ وقت گرانبهایتان را چطور میگذرانید؟»
بخوانیددنیای نوجوانان
داستان انتقام کلاغها / عاقبت تلخ خیانت در رفاقت
روزگاری سرباز وظیفهشناسی بود که با صداقت خدمت میکرد. او درآمدش را مثل بقیهی سربازها صرف خوشگذرانی خود نمیکرد و همه را پسانداز میکرد و نگه میداشت. روزی دو نفر از سربازان همگروه او که بدذات و بدجنس بودند، فهمیدند که او پسانداز دارد.
بخوانیدداستان آموزنده شاگرد آسیابان و گربه اش / پاداش صداقت، سادگی و تلاش
آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت. سه پسر که سالها بود برایش کار میکردند. وقتی آسیابان حس کرد خیلی پیر شده است، روزی به شاگردانش گفت: «میخواهم آسیابم را به یکی از شما ببخشم.
بخوانیدداستان برادران گریم: چکاوک آوازخوان / داستان طلسم و جادو
روزی روزگاری تاجری بود که سه دختر داشت. روزی تاجر عازم سفر بود و موقع خداحافظی از دخترانش پرسید: «دوست دارید سوغاتی چی برایتان بیاورم؟» دختر بزرگتر یک مروارید خواست، دختر دوم یک الماس و سومی گفت: «پدر جان! هیچچیز بهاندازهی یک چکاوک که بپرد و آواز بخواند مرا خوشحال نمیکند.»
بخوانیدداستان کلاغ غیبگو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص
روزی روزگاری دهکدهای بود که دهقانهای ثروتمندی در آنجا زندگی میکردند و در بین آنها فقط یک دهقان فقیر بود که او را «دهقانک» صدا میزدند. دهقانک حتی پول خرید یک گاو هم نداشت. در بین آنهمه دهقان ثروتمند، نهتنها هیچکس به او کمک نمیکرد، بلکه او را اذیت هم میکردند.
بخوانید