روزی روزگاری دهکدهای بود که دهقانهای ثروتمندی در آنجا زندگی میکردند و در بین آنها فقط یک دهقان فقیر بود که او را «دهقانک» صدا میزدند. دهقانک حتی پول خرید یک گاو هم نداشت. در بین آنهمه دهقان ثروتمند، نهتنها هیچکس به او کمک نمیکرد، بلکه او را اذیت هم میکردند.
بخوانیددنیای نوجوانان
داستان روسی افسانه ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم
چنین سرزمین تاریک، اما بزرگی در کنار دریایی قرار داشت. خورشید هرگز بر بالای این سرزمین نبود: هیچکس آفتاب را ندیده بود، ستارهها هم نبودند، برای اینکه همیشه و همهوقت بر فراز این سرزمین ابرهایی تیره سراسر آسمان را پوشانیده بودند.
بخوانیدداستان مرد حق نشناس:داستانی از مثنوی مولوی برای کودکان: مرد حق نشناس
در روزگاران قدیم، جهانگرد فقیری بود که سگ باوفایی داشت و همیشه برای گردش و سیاحت با سگش از شهری به شهر دیگر سفر میکرد. یک روز هنگام سفر، سگ او در کنار جاده به روی زمین افتاد و پس از مدتی مُرد. جهانگرد در کنار جسد سنگ نشست
بخوانیدداستان کودکانه: سکه هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری /
روزی روزگاری دختر کوچکی بود که پدر و مادرش مرده بودند و او جایی را نداشت که شب را در آن به صبح برساند. او چیزی نداشت که روی آن بخوابد و بهجز لباسهای تنش و یک تکه نان کوچک که یک نفر از روی ترحم به او داده بود، چیز دیگری نداشت.
بخوانیدداستان آموزنده: تنبل و زرنگ / برای رزق و روزی باید تلاش کرد / قصه های برادران گریم
روزی، روزگاری دو کارگر بودند که هر جا میرفتند باهم بودند و عهد کرده بودند از هم جدا نشوند. ازقضا وارد شهر بزرگی شدند، یکی از آنها که بینظم و نامرتب بود، قولش را فراموش کرد، دیگری را ترک کرد و تنهایی به اینطرف و آنطرف و هر جا که بیشتر به او خوش میگذشت رفت.
بخوانید