در شهر «برهمن پور» راجهای میزیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی میخواندند. این دختر چون دوازدهساله شد آوازهی زیباییاش در همهی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.
بخوانیددنیای نوجوانان
داستان آموزنده پشم گوسفند و شپش / کاچی بهتر از هیچی است
روزی، سگی روی پوست گوسفندی خوابیده بود. به نظر سگ، پشمِ نرم و فرفری گوسفند، جای بسیار گرم و راحتی میآمد. سگ شپش داشت و یکی از شپشها، با خلقوخویی که داشت به بوی چرب پشم حساس بود
بخوانیدداستان آموزنده پروانه و نور / استفاده نادرست از هرچیزی مضر است
پروانهای رنگارنگ و سرگردان، در تاریکی به اینطرف و آنطرف پرواز میکرد تا اینکه نوری از دور دید. فوراً بهطرف نور حرکت کرد و به دور شعلهی نور شروع به چرخیدن کرد. مجذوب درخشش زیبای نور شده بود و از اینکه در حال گردش به دور آن، ستایشگرش باشد، چندان خوشنود نبود.
بخوانیدداستان آموزنده گل ساعتی / پا را از گلیمت درازتر نکن
در سایهی یک پرچین، بوتهی گل ساعتی پرگلی، شاخههای خزنده و بالاروندهاش را به دور شاخ و برگهای درخت کوچکی پیچیده و بالا رفته بود. آنچنان تند و بیپروا بالا میرفت که روزی ناگهان خودش را بالای پرچین دید و بعد به دومین پرچینی که کنار جاده بود رسید
بخوانیدداستان آموزنده تور / با اتحاد می توان بر مشکلات پیروز شد
آن روز هم مثل همیشه، وقتی تور از رودخانه برگشت، پر از ماهی بود. ماهی ریشدار، ماهی قنات، مارماهی، ماهی لجنزار، ماهی سفید قنات و مارماهی دریایی، همه میرفتند تا سبدهای ماهیگیران را پر کنند
بخوانید