یک روزی بود و یک روزگاری. مردی که از فهم و کمال سهمی داشت و از مال دنیا بهرهای نداشت پیاده از شهری به شهر دیگر سفر میکرد. در میان راه به یک مرد عرب رسید که شتری داشت و دو جوال بزرگ بر آن بار کرده بود و خودش هم بر بالای دو لنگه بار نشسته بود
بخوانیدقصههای مثنوی مولوی
قصه آموزنده: سیاست باغبان || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. در یک روز تابستان سه نفر آدم همفکر و هم سلیقه باهم همراه شدند و گفتند: «چند روزی به یکی از دهات میرویم و در سبزهها و باغها گردش میکنیم و گذرانی میکنیم.»
بخوانیدقصه آموزنده: دانه و دام || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک صیاد برای شکار مرغان به صحرا رفت. اینجاوآنجا گردش کرد و به زمین سبزهزاری رسید که از دور، مرغها را در پرواز دیده بود. تور مرغ گیری را آماده کرد و سر آن را به پایه درختی بست
بخوانیدقصه آموزنده: شتردار سادهدل || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. شخصی بود که عیاش و شکمپرست و خوشگذران بود و همهچیز میخواست و هیچ هنری هم نداشت و تنبل هم بود و درد کار هم نداشت.
بخوانیدقصه آموزنده: بقال و طوطی || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوشصدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتریهای دکان را میشناخت و با آنها سلام و علیک و احوالپرسی میکرد.
بخوانید