روزی بود و روزگاری بود. یک شغال مردمآزار بود که در غاری در زیر تل خاکی در کنار یک باغ انگور خانه داشت
بخوانیدقصههای مرزباننامه
قصه آموزندهی گربه و موش / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک گربه بود که در خانه مرد توانگری بزرگ شده بود و چون به آن خانه عادت کرده بود هیچوقت از خانه بیرون نمیرفت.
بخوانیدقصه آموزندهی پیاده و سوار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که کارش جامه فروشی در دهات بود. هرچند وقت یکبار از شهر پارچههای گوناگون میخرید
بخوانیدقصه آموزندهی ماهیخوار توبهکار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک مرغ ماهیخوار بود که پیر شده بود و چون از زرنگی و چابکی افتاده بود دیگر نمیتوانست زود زود ماهی بگیرد.
بخوانیدقصه آموزندهی درخت مراد / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. در یکی از شهرهای چین در زمان قدیم درختی بود که آن را درخت «مردم پرست» یا «درخت مراد» میگفتند
بخوانید