مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن میترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. بهسختی حرف میزد و گاهی هم نفسی عمیق میکشید؛
بخوانیدقصه های هانس اندرسن
قصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن
سالها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد. این بازرگان آنقدر ثروتمند بود که با سکههای طلایش میتوانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با اینهمه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمیشد که حتی یک سکه خرج کند؛
بخوانیدقصه کودکانه: درخت کاج ، خاطرات درخت کریسمس || هانس کریستین اندرسن
در اعماق جنگل، کاج کوچک و زیبایی قرار داشت. این درخت، جای خوبی روییده بود. نور خورشید به آن میرسید و فضای کافی برای رشد کردن داشت؛ اما کاج کوچولو دلش میخواست که بزرگتر و مهمتر از همه شود. او به نور خورشید و هوای تازه و به درختان بزرگی که در اطرافش بودند اهمیت نمیداد.
بخوانیدقصه کودکانه: دخترک چوپان و مجسمه های چینی || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود. یک گنجه چوبی بود که گلهای زیبایی روی آن نقاشی کرده بودند. گنجه، دیدنی و عجیب بود، اما یک چیزش عجیبتر بود و آن نقش کلههای کوچک گوزن با شاخهای بلند بود. آنها را روی چوب تراشیده بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: خانواده خوشبخت ، دنیای کوچک حلزونها || هانس کریستین اندرسن
شاید بدانی که گل نیلوفر دور هر درخت، ستون و مجسمهای میپیچد و بالا میرود. اگر جای این گیاه، گرم و مرطوب باشد، خیلی زود رشد میکند و همه دیوارها و اشیایی را که سر راهش باشند با برگهای سبز خود میپوشاند.
بخوانید