پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آنها از پادشاه خواستند که بگوید کدامیک از آنها را بیشتر دوست میدارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوستداشتنیتر است.»
بخوانیدقصه های فیه ما فیه
قصه های شیرین فیه ما فیه: سیلی غیبی
روزی، پیشنمازی این آیه را در نمازش میخواند: «عربها بدترین کافران و دو رویانند.» از اتفاق، یکی از بزرگان عرب در آنجا بود و سیلی سختی بر چهرهی پیشنماز کوبید.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: خواب و آب
دنیا و خوشیهای آن به این میماند که کسی در خواب چیزی بخورد. آخر او از این خوردن چه بهرهای میبرد؟
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: کاسهای از آب دریا
یکی از دوستداران یوسف از سفر رسید و یوسف از او پرسید: «برای من رهآورد چه آوردهای؟» آن مرد پاسخ داد: «چه چیز است که تو نداشته باشی و به آن نیازمند باشی؟
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: شهر درون آدم
روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همهی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته میخوردم، اما اکنونکه شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.
بخوانید