نشستوبرخاست با پادشاهان خطرناک است. نه ازآنرو که سرت را از دست بدهی که سر، رفتنی است؛ چه امروز، چه فردا. ازاینرو خطرناک است که نفس پادشاهان نیرومند شده است...
بخوانیدقصه های فیه ما فیه
قصه های شیرین فیه ما فیه: سخن بهانه است
کسی میگفت: «چرا مولانا سخن نمیگوید؟» مولانا گفت: «خیالِ من این آدم را نزد من آورد. بدون کوچکترین حرفی، خیال، او را بهسوی من کشید. سخن بهانه است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: گوهر پنهان
اینکه میگویند در نهاد آدمی بدیهایی است که در حیوانهای درنده نیست، نه ازآنروست که آدمی از آنها بدتر است. بدیها و شومیهای آدمی به خاطر گوهر پنهانی است که در اندرونش نهاده شده است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: بوسهی چراغِ خاموش
شیخی برای دیدار مردی بزرگ، از هندوستان به ایران سفر کرد. پس از طی این راه دراز، به تبریز رسید و به دیدار آن مرد بزرگ شتافت. نرسیده به درِ اتاق او، صدای او را شنید که میگفت: «ای مرد، بازگرد!...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: میوهی شاخههای لرزان
در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمینگیر. آنچنان درمانده که دخترش به او غذا میخوراند و همچون کودکی به او رسیدگی میکرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»
بخوانید