روزی روزگاری درزمانی که احتمالاً دور از تصور شماست، جادوگرانی در این دنیا زندگی میکردند. یکی از آنها پیرزن جادوگری بود که نامش «گوتل» بود. او باغچهای داشت که به آن خیلی افتخار میکرد.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین
افسانه های مغرب زمین: پسرک طبال / گاهی باید دل به دریا زد و از هیچ نترسید!
روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگهای بزرگ به سر میبرد؛ اما در سرزمینی که او زندگی میکرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمیکرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: هانس و مرد کوچک آهنی / یک دل پاک و بی الایش بهتر از غرور بی جاست!
ممکن است فکر کنید که هر پادشاهی خوشبخت است؛ زیرا شاهان پول زیادی برای خرج کردن دارند. آنها بهترین اسبها را برای سوارشدن دارند؛ بهترین جواهرات را برای آویختن و بزرگترین قصرها را برای زندگی کردن؛ اما روزگاری پادشاهی بود که همهی این چیزها را داشت ولی شاد نبود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: کوتولهها و کفاش / پاداش نیکوکاری
در زمانهای قدیم، کفاشی زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. او باآنکه بسیار کار میکرد، اما زندگی را بهسختی میگذراند. یک روز زنش گفت: «نمیدانم چرا ما هرروز فقیرتر میشویم.»
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: شیر زخمی / قصه ای از سحر و طلسم
یکی بود یکی نبود. دختر جوان و زیبایی بود به نام «جانینا» که از گاوهای یک کشاورز نگهداری میکرد. این کار چندان موردعلاقه او نبود؛ اما جانینا بچه یتیمی بود که نه خانهای داشت، نه پول و ناچار بود که این کار را بکند.
بخوانید