دو نفر باهم سفر میکردند که یکی از آنان تبری را روی زمین دید. همسفر مرد گفت: «چه چیز خوبی یافتیم.» مردی که تبر را دیده بود، گفت: «نگو یافتیم، بگو یافتی.»
بخوانیدقصههای ازوپ
قصههای ازوپ: دوست آن باشد که گیرد دست دوست، در پریشانحالی و درماندگی
دو دوست باهم سفر میکردند که ناگهان خرسی از دور ظاهر شد. یکی از دو مرد خود را به بالای درخت رساند و همانجا پنهان شد.
بخوانیدقصههای ازوپ: کیفیت، بالاتر از کمیت است | یک شیر، بهتر از چند روباه!
ماده روباهی به مادهشیری طعنه زد که هر بار فقط یک توله به دنیا میآورد.
بخوانیدقصههای ازوپ: چارۀ ساده || به سرپرست و ولینعمت خود احترام بگذار!
رودخانهها دورهم جمع شدند و شکوائیهای علیه دریا صادر کردند. آنها گفتند: «چرا وقتی ما با آبهای شیرین و گوارا به داخل تو میریزیم ما را شور و غیرقابلنوشیدن میکنی؟»
بخوانیدقصههای ازوپ: اتحاد || وقتی باهم باشیم، شکستناپذیریم!
پسران برزگری همیشه تکروی میکردند و باهم اختلاف داشتند. برزگر که سعی میکرد آنان را از این کار بازدارد متوجه شد حرفهایش تأثیری بر آنان ندارد.
بخوانید